یه دل پیر...

یه مشت ترامادول...

یه شیشه الکل...

خداحافظ در کل...

5شـَنبه شـَبْ 5 پـِيـكْ شــَرابْ و 5نـَخ ســــيگار پـُشـتِ سَـرِ هـَم، بِـه يـادِ،

5 ﻋـَﺰﯾﺰِ ﺍﺯ ﺩَﺳـﺖْ ﺭَﻓـﺘِﻪ ﺍَﻡ

ﺁﻩ ﻣﯿـــﮑِﺸـَﻢ

ﺭﻭﺣـَـﻢ،

ﺍِﺣـﺴﺎﺳَـﻢ،

ﻗـَﻠـْـبَم،

ﺍِﻋـْـﺘِﻤـﺎﺩَﻡ،

ﺑــاﻭَﺭَﻡْ...

این روزها حسابی دورم شلوغ است...

دیگر تنها نیستم،

وقتی یادت هست...

خاطراتت هست...

غمت هست...

غصه ات هست...

فقط ، نمی دانم چرا گریه می کنم!!!

چقدر تلخ است بعد از سالها

نیمه گم شده ات را کامل بیابی...

چه آزمون دشواریست...

قلبت را سمت چپ می گذارند و

می گویند به راه راست برو...

کل زندگیمون دپرس بودیم...

اونوقت تو اعلامیه مون زدن:

..."شادروان"...

گفت: بگو ضمایر را

گفتم: من-من-من-من-من-من

گفت: فقط من؟؟؟

گفتم: بقیه رفته اند...

تیغ روزگار... شاهرگ کلامم را چنان بریده که

"سکوتم بند نمی اید..."

اینجا آرامگاه بغض های کهنه است،

کمی سکوت!

که اگر بیدار شوند درد دارند لعنتی ها...

تنها یک خداحافظی بی دلیل،

دل تمام سلام هایم را شکست...